ای تتق بسته از تیره شب برقمر
طوطی خطت افکنده پر برشکر
خورده تاب از خم دلستانت کمند
گشته آب از لب درفشانت گهر
آهویت کرده بر شیر گردون کمین
افعیت گشته بر کوه سیمین کمر
هندویت رانده برشاه خاور سپه
لشکر زنگت آورده بر چین حشر
چشم پرخواب و رخسار همچون خورت
برده زین عاشق خسته دل خواب و خور
گشته هندوی خال تومشک ختن
گشته لالای لفظ تو لولوی تر
نافه را از کمند تو دل در گره
لعل را از عقیق تو خون در جگر
ایکه هر لحظه در خاطرم بگذری
یک زمان از سر خون ما در گذر
سرنهادیم بر پایت از دست دل
تا چه آید ز دست تو ما را به سر
سکهٔ روی زردم نبینی درست
زانکه نبود ترا التفاتی به زر
تا تو شام و سحر داری از موی و روی
شام هجران خواجو ندارد سحر